روزی دو نفر ,یکی شیعه و دیگری سنی , در خانه ای با هم زندگی میکردند
یک روز برادر سنی به سفر رفت .
در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت : « سریع برگرد خونه که کار بسیار واجبی دارم »
سنی گفت : « الان تو راهم نمیشه »
شیعه اصرار کرد و سنی باز قبول نمیکرد …
آخر انقدر اصرار کرد که سنی قبول کرد برگردد .
وقتی برگشت گفت : « کار مهمت چی بود ؟
شیعه گفت : « هیچی , فقط خواستم بگم دوستت دارم و تو دوست منی »
سنی عصبانی شد و گفت : « فلان فلان شده مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی
که همینو بگی ؟؟؟ مگه آزار داری ؟؟؟؟ »
شیعه گفت : « این همون حرفیست که شما درمورد پیامبر میزنید . میگید پیامبر
ایــــــــــــــــــن همه مردم رو معطل کرده , وقتی به غدیر خم می رسه دستور
توقف میده , میگه اونایی که جلو افتادن بگین برگردن و صبر میکنیم اونایی
که نرسیدن برسن . میگن انقدر هوا گردم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه
میبردند و عبا روی سرشون مینداختن . تعدادشون ۱۲۰ هزار نفر بوده .
آن وقت پیامبر این همه ادم رو معطل کنه بگه علی (ع) فقط دوست منه ؟!!!
عیدتون مبارک
[ بازدید : 1296 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]