آرامـــ ـتــر از פֿـواب בرخــتــاטּ

کاروان

من به رویای نجیب و مهربان خویش

شادمان بودم

همچو موج برکه ای

با خلوت مهتاب در نجوا

در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و اسمان بودم

بانگ زنگ کاروان روزگاران

خواب نوشین مرا آشفت

تا گشودم چشم

رفته بود ان کاروان و مانده بود از او

گرد انبوهی پریشان

چون تنوره دیو در صحرا

که نیارم دید از پس تیرگی دیگر

جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را





[ بازدید : 664 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 9 / 4 ] [ ] [ سارا ] [ ]

/html>
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]